سلام عزیزان براتون یه داستان خیلی زیبا آوردم که خودم کلی باهاش خندیدم و کلی هم باهاش گریه کردم امیدوارم که دوست داشته باشید. عزیزان یک روز در میان براتون پارت ها رو میزارم چون هر روز باید برم دندانپزشکی یکم سرم شلوغه اما حتما میزارم راستی استوری های آموزشی هم از دست ندید. لایک هم فراموش نشه. راستی من رو به دیگران هم معرفی کنید. دوستون دارم ❤❤
🌹داستان :هرچی تو بخوای 🌹
❣پارت: اول و دوم ❣
سلام مامان خوب و مهربونم-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم-چشم،بابا خونه نیست؟-نه،هنوز نیومده.برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.گفتم:_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟مامان لبخند زد و گفت:خوشم میاد زود میفهمی.-مامان،جان زهرا بیخیال شین.-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.-بهونه نیار.
-حالا کی هست؟-پسرآقای صادقی،دوست بابات.-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!مامان سؤالی نگاهم کرد.مگه نمیدونستی؟بعد خندید و گفت:_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.مامان لبخند زد و گفت:حالا چی میگی؟بیان یا نه؟بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:_مگه نظر من برای شما مهمه؟مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.مامان خندید.گفتم:_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم_چیشده؟-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!مرموز نگاهم کرد و گفت:_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟جا خوردم....یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت:_پس بیان؟گفتم:_اگه از من میپرسین میگم نه.-چرا؟بالبخند گفتم:_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.با همه رسمی برخورد میکنم.تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش
#گرم_نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.
با آقایون هم
#رسمی_تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان
#صحبت_نمیکنم.با استادهای
#جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.-سلام بابا،خسته نباشید.-سلام دخترم.ممنون.مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:_بذار روی میز.گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت:_زهرابدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:_یه چیزایی گفتن.-نظرت چیه؟بیان؟سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... باباگفت:_آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان.بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن.ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم.من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت:پس برای آخر هفته میگم بیان.بعد به مامان گفت:_هرچی لازم داری بگو تا بخرم.بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم:_سلام بر یار غارم.-سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.-خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟فردا میای کلاس استاد شمس؟-آره.چرا نیام؟-بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری.-من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟-خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن.-چه حرفی؟میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی.بالحن تمسخرآمیزی گفتم:_آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا.-ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم:دفعه ی آخرت باشه ها.ریحانه هم خندیدخداحافظی کردیم.به کتابهام نگاهی کردم.کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه.نهج البلاغه رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومدخیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟
مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.
خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت.گفتم:_خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.
دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم:
_خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم:_بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.نصف شب از خواب بیدار شدم.... مگه ساعت چنده؟ به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،🕟یه ساعت دیگه اذانه.به آسمان نگاه کردم،گفتم:_خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.رفتم وضو گرفتم و...
✍نویسنده بانو
#مهدییار_منتظر_قائمادامه دارد....